شرح کتاب:
هاوارد خرگوشه دوستی مثل خیلی از بچههای همسنوسال تو هنوز یاد نگرفته بود که وقتی عصبانی میشود، چه کارهایی کند که کار دست خودش ندهد. تا اینکه یکبار یکی از دوستانش سرصحبت را با او باز کرد و به او کمک کرد تا…
برشی از متن کتاب:
من هاوارد دم پنبه ای هستم. من می خواهم خرگوش نینجا باشم. ولی باید امروز توی خانه بمانم. همه می گویند وقتی من عصبانی می شوم کارهای اشتباهی می کنم. خُب، این مرا دیوانه می کند…! و خیلی هم ناراحت می شوم. هاوارد یک روز تمام وقت داشت به روزی که گذرانده بود، فکر کند، چون اجازه نداشت بیرون برود و بازی کند. یادش بود که اول روز چقدر خوشحال بوده؛ ناهار مدرسه ماارونی و کوفته ی مورد علاقه ی او بود و بعدش هم شیرکاکائو برای دسر و او نمی توانست صبر کند. شکم هاوارد صداهای بامزه ای می داد و او اصلا حواسش به کارهای مدرسه نبود، چون مدام به ساعتش نگاه می کرد و منتظر بود وقت ناهار برسد. بالاخره زنگ مدرسه خورد و همه ی بچه ها صف بستند که به ناهارخوری مدرسه بروند. هاوارد آن قدر هیجان زده بود که خارج از نوبت رفت اول صف. همه ی دوستانش با اعتراض گفتند: تو که توی صف نبودی! مسئول پخش غذا هم گفت: بدون نوبت آمدی تو صف؟ لطفا برو ته صف. هاوارد به چیزی که می خواست نرسید. او چشمش دنبال شیرکاکائوها بود. وای. نه! آ ا ا ا ا ا ائی! شیرکاکائو داشت تمام می شد و یکی از هم کلاسی های هاوارد، باب، داشت آخرین پاکت شیرکاکائو را برمی داشت! هاوارد می خواست هر طور شده به شیرکاکائو برسد. هاوارد فریاد زد: اون شیرکاکائو مال منه! و سعی کرد به روش نینجاها با ضربه ی شیرکاکائو را از دست باب در بیاورد. ولی با این کارهم هاوارد، هم باب، هم ماکارونی و کوفته ها و آخر سر هم پاکت شیرکاکائو پرت شدند هوا! هاوارد به چیزی که می خواست نرسیدمسئول پخش غذا گفت: هاوارد، ببین چه کار کردی! همین الآن این جا را تمیز کن. وقتی بقیه ی بچه ها داشتند ناهار مورد علاقه ی هاوارد را می خوردند، او داشت زمین را تمیز می کرد. هاوارد گرسنه بود و وقتی باب،موقع رد شدن از کنارش گفت: خیط شدی؟ حسابی عصبانی شد. حال هاوارد بد شده بود. قلبش شروع کرده بود به تند تند زدن. دست هایش را مشت کرده بود و صورتش قرمز شده بود. هاوارد دم پنبه ای، خرگوشی که می خواست نینجا باشد، ونسردی اش را از دست داد. او به طرف باب پرید، اما به باب نرسید و افتاد وسط غذاهای پخش شده روی زمین. هاوارد به چیزی که می خواست نرسید. مسئول پخش غذا گفت: دیگه کافیه، هاوارد دم پنبه ای. حالا دیگر باید بروی پیش مدیر…
JoomShopping Download & Support